this site the web

Recent Photos

image
image
image
Showing posts with label داستان عاشقانه. Show all posts
Showing posts with label داستان عاشقانه. Show all posts

Oct 9, 2010

!یه دختره هست که من... دوستش دارم

دیشب حوصلم سر رفته بود اساسی! زنگ زدم به یکی از دوستام (البته از نوع دختر) یکم با هم حرفیدیم و حالم خوب شد! یعنی خیلی خوب!! بهش گفتم: یه ماجرایی هست که حسابی فکر منو به خودش مشغول کرده... باید دربارش با یکی حرف می زدم، این بود که دیگه مزاحم تو شدم. گفت: مزاحم چیه؟! باعث خوشحالیه اگه بتونم کاری انجام بدم برات! گفتم: وای تو چقد ماهی! حرف نداری!  گفت: نمی خواد خرم کنی! بگو بینم چی شده؟ بگو دیگه! مردم از فضولی! گفتم: راستش... چطور بگم؟! گفت: اون شکلی که از همه راحت تره! گفتم: یه دختره هست که من... دوستش دارم! یه لحظه مکث کرد و بعد سعی کرد به روی خودش نیاره و عادی جلوه بده قضیه رو... گفت: ا چه جالب، اونم دوستت داره؟ گفتم: نمی دونم! فک نکنم دوسم داشته باشه. گفت: تو از کجا می دونی؟! ... باید خل باشه اگه دوستت نداشته باشه! گفتم: کاش می دونست که چه احساسی بهش دارم! گفت: خب برو بهش بگو. گفتم: آخه دوسم نداره! گفت: از کجا اینقد مطمئنی؟...  چیزی نگفتم و بعد ادامه داد و گفت: باید بهش بگی! چون بهترین کار ممکن همینه. گفتم: حالا چی بگم؟ گفت: بهش بگو که چقد دوسش داری...! گفتم: من هر روز این کار رو می کنم! گفت: منظورت چیه که هر روز این کار رو می کنی؟! گفتم: من همیشه باهاشم... اما... می دونی؟! من واقعا دوسش دارم! گفت: می دونم چه احساسی داری، چون یکی هست که من خیلی دوستش دارم ولی اون دوستم نداره! گفتم: ببینم، تو کیو دوس داری؟ شیطون!! گفت: یه پسر ررو! گفتم: اینطوریاست دیگه... ولی ناراحت نباش... چون اون دختره هم منو دوس نداره! گفت: نه، دوستت داره! گفتم: از کجا می دونی؟ گفت: آخه کیه که دوستت نداشته باشه؟! گفتم: همه! مثلا تو! گفت: اشتباه می کنی، من دوستت دارم! گفتم: منم دوستت دارم!! گفت: مرسی! چیکار می کنی حالا؟ بهش می گی؟ گفتم: من چند لحظه پیش اینکارو کردم

Jun 20, 2010

داستان عاشقانه پسر آرژانتینی

اون وقتا که کار مهاجرتمون جور شد و اومدیم اسپانیا، همه چی  سخت بود ولی بعد شرایط کم کم بهتر شد، منم تونستم تو یکی از دیسکو های مادرید کار پیدا کنم. همون موقع با یه پسر آرژانتینی آشنا شدم. اسم کاملش طولانی بود برا همین من فقط رودریگو صداش می کردم. دفعه ی اولی که دیدمش احساس کردم که جذبه ی خاصی داره و رابطه ی ما تو همین حد دوستی باقی نمیمونه. بعد یه مدتی بیشتر با هم مچ شدیم. گاهی وقتا از خودمون حرف می زدیم. یه بار بهم گفت به خاطر آداب و رسومشون باید با یه دختر از کشور خودش ازدواج بکنه و یه روزی مجبوره از این سنت پیروی کنه. اولش ناراحت شدم و خواستم بهش بگم که چقد دوسش دارم ولی خب کاریش نمی تونستم بکنم. فکر می کردم با این قضیه کنار اومدم ولی اشتباه می کردم. هر دومون این ماجرا رو فراموش کردیم. دوستای صمیمی هم شدیم و تقریبا همه جا با هم بودیم. تا اینکه یه روز بهم گفت: خانوادش یه دختر براش پیدا کردن. اولش باور نکردم، ولی حقیقت داشت و من هیچ کاری نمی تونستم بکنم، فقط اشکا بودن که از گونه های من سرازیر می شدن. روزی که می خواست بره اومد پیش من و گفت: هیچوقت منو فراموش نمی کنه، منم چیزی نتونستم بگم، بغلش کردم و بازم اشکا بودن عین قطره های بارون می ریختن. یه سال گذشت، من موندم و تنهایی هام و یه مشت خاطره های قشنگ با پسر آرژانتینی، تو این مدت سعی کردم دور هر چیزی که به عشق ختم می شد یا با عشق در ارتباط هست رو خط بکشم. یه روز که از خونه بیرون می رفتم همین که در رو باز کردم یکی پشت در بود، کاملا شوکه شدم، خودش بود. اومده بود منو ببینه! گفت از زنش جدا شده و تمام این مدت به من فکر می کرده

May 10, 2010

داستان عاشقانه - سینما

خوب یادم می یاد، نزدیکای غروب بود یه روز زمستونی، بارون هم یواش یواش می بارید. منم از کلاس بر می گشتم. مغازه ها باز بودند اما آدمای زیادی تو خیابون نبودند. موقع برگشتن یه دختره نظرم رو جلب کرد. یه شال آبی خوشگل گذاشته بود، جلوی مغازه ی موبایل فروشی زیر بارون تنها واستاده بود. وقتی از کنارش می گذشتم یهو بهش گفتم: (خیس نشی کوچولو!) باورم نمی شد چه کاری انجام دادم. به دختر مردم متلک گفته بودم! اونم کی؟! من! هنوز دو قدمی دورتر نشده بودم که یه صدایی منو به زمان حال برگردوند. یکی گفت: (کوچولو خودتی!). برگشتم دیدم خودشه. چشاش برق می زد و یه لبخند خوشگل رو لباش بود. فرصت رو از دست ندادم و زود شماره اش رو گرفتم و حرکت کردم سمت خونه. به همین راحتی! دختربازی اونقدا هم که می گفتن سخت نبود! همون شب براش زنگ نزدم فکر نکنه ذوق زده شدم، فردای اون روز بهش زنگ زدم و ما خیلی زود دوستای خوبی برا هم شدیم. بعد یه مدتی فهمیدم احساسم بهش داره تغییر می کنه و دارم عاشق می شم! یه روز با هم رفتیم سینما، از شانس بد صندلیمون کنار یه آقایی بود. مرده شور قیافشو ببره از اول فیلم زل زده بود بما! نمی دونم اومده بود فیلم ببینه یا ما رو، ولی هرچی بود فیلم رو برامون کوفت کرد اما اون روز خیلی خوش گذشت! همه چی داشت خوب پیش می رفت تا اینکه یه روز سر هیچی بحثمون شد. من خیلی بد صحبت کردم و بعدش با هم قرار گذاشتیم که دیگه به هم زنگ نزنیم. به همین راحتی! الان یه 3 ماهی از این ماجرا می گذره و هر دومون منتظریم اون یکی بیاد منت کشی. هیچوقت فکر نمی کردم درگیر یه چنین ماجرایی بشم ولی شدم و شاید دوباره بهش زنگ بزنم

Feb 14, 2010

داستان عاشقانه - ولنتاین

یه روز که با دوستم از مدرسه بر می گشتم، اون منو با ترانه آشنا کرد. وقتی بار اول دیدمش هیچ احساسی بهش نداشتم اما نمی دونم چرا بعد یه مدتی فکر کردم باحال ترین دختریه که تا به حال دیدم. ما دوستای خوبی برا هم شدیم اما همه ی این مدت من احساساتم رو پشت قلبم پنهون کردم. حدود چهار ماه از این ماجرا میگذره، وضع ما دو تا عین گذشته ست، هیچ تغییری نکرده، فقط در طول این مدت عشق من به اون بیشتر و بیشتر شده. دیروز یکی از بچه ها تو کلاس گفت این هفته ولنتاینه و می خواد برا دوس دخترش یه ادکلن بخره، بعد بحث همینطوری ادامه پیدا کرد و رسید به من، که من چی می خوام برا دوس دخترم بگیرم؟ منم جواب دادم هنوز بهش فکر نکردم. بعد کاوه (یکی از همکلاسی هام) با اشاره به رضا (بی کلاس ترین بچه ی کلاس!) گفت: اونم دوس دختر داره! اسم دوستش هم هست مریم! از دو هفته پیش براش کادوی ولنتاین گرفته، خاک تو سر من! از دار دنیا هیچکی رو ندارم براش کادو بگیرم. ناچارم ولنتاین امسال رو با آقای مدیر جشن بگیرم، آخه اون ولنتاین منه! هممون زدیم زیر خنده. وقتی برگشتم خونه همش تو فکر حرفای بچه ها درباره ی ولنتاین بودم و همینطور خودم و ترانه. دیگه وقتش شده بود، تصمیمم رو گرفتم بهش زنگ زدم و ازش خواستم که روز ولنتاین رو با هم باشیم. اونم بی درنگ قبول کرد، انگار مدتها منتظر این اتفاق بود! روز موعود فرا رسید با هم رفتیم کافی شاپ اسکارلت چون اونجا تنها جایی بود که کمتر گیر میدادن. از شانس خوب ما اون روز برادران اداره ی اماکن تشریف آوردن، از نسبتمون پرسیدن و من گفتم که پسرخاله دخترخاله هستیم. اونا هم لطف کردن و فقط ما رو پرت کردن بیرون! خیلی ضایع شدیم! هر جای دیگه اگه این اتفاق برام می افتاد بهم بر می خورد و حال اون شخص رو می گرفتم اما این بار اصلا ناراحت نبودم، اتفاقا کلی هم به این ماجرا خندیدم! قبل از خداحافظی بالاخره بهش گفتم که دوسش دارم، چن ثانیه منو نگا کرد و گفت: (منم همینطور...خوشحالم که اینو می شنوم!) بعد برگشتیم خونه...

Feb 14, 2008

داستان عاشقانه - روز ولنتاین

آدمای زیادی امسال، روز ولنتاین رو با کسایی که دوسشون داشتن جشن گرفتند. یکی از اونا هم من بودم که اوایل این کارو نمی کردم! چن وقت پیش از دوست پسرم جدا شدم، قبلش هم با یکی دیگه دوست بودم که تو زرد از آب در اومد. با خودم قرار گذاشتم دیگه عاشق هیچ پسری نشم. واسه همین تصمیم گرفتم برم سر یه کاری و آنقدر خودم رو مشغول کنم که دیگه یاد گذشته ها نیافتم. یه کاری تو یه مزون عروس پیدا کردم و همه چی داشت خوب پیش می رفت تا اینکه یه پسر خوش تیپ جای اون آقایی که همیشه لباس های عروس رو از ما تحویل می گرفت، اومد. نتونستم سر قولم بمونم! به خودم گفتم: چه غلطی داری می کنی؟! بازم؟! اما این کارو کردم! وقتی باهاش آشنا شدم احساس کردم قرن هاست میشناسمش واین همونی یه که من می خوام. روز بعدش، یعنی روز ولنتاین بهم گفت دوسم داره! تو دلم گفتم (عمرا)!! باورتون نمیشه یه سال از این ماجرا می گذره... من و اون کنار هم هستیم و مثلا داریم جشن می گیریم. از خدا می خوایم هیچ وقت این روز رو از ما نگیره و هر سال، روز ولنتاین رو با هم باشیم