this site the web

May 10, 2010

داستان عاشقانه - سینما

خوب یادم می یاد، نزدیکای غروب بود یه روز زمستونی، بارون هم یواش یواش می بارید. منم از کلاس بر می گشتم. مغازه ها باز بودند اما آدمای زیادی تو خیابون نبودند. موقع برگشتن یه دختره نظرم رو جلب کرد. یه شال آبی خوشگل گذاشته بود، جلوی مغازه ی موبایل فروشی زیر بارون تنها واستاده بود. وقتی از کنارش می گذشتم یهو بهش گفتم: (خیس نشی کوچولو!) باورم نمی شد چه کاری انجام دادم. به دختر مردم متلک گفته بودم! اونم کی؟! من! هنوز دو قدمی دورتر نشده بودم که یه صدایی منو به زمان حال برگردوند. یکی گفت: (کوچولو خودتی!). برگشتم دیدم خودشه. چشاش برق می زد و یه لبخند خوشگل رو لباش بود. فرصت رو از دست ندادم و زود شماره اش رو گرفتم و حرکت کردم سمت خونه. به همین راحتی! دختربازی اونقدا هم که می گفتن سخت نبود! همون شب براش زنگ نزدم فکر نکنه ذوق زده شدم، فردای اون روز بهش زنگ زدم و ما خیلی زود دوستای خوبی برا هم شدیم. بعد یه مدتی فهمیدم احساسم بهش داره تغییر می کنه و دارم عاشق می شم! یه روز با هم رفتیم سینما، از شانس بد صندلیمون کنار یه آقایی بود. مرده شور قیافشو ببره از اول فیلم زل زده بود بما! نمی دونم اومده بود فیلم ببینه یا ما رو، ولی هرچی بود فیلم رو برامون کوفت کرد اما اون روز خیلی خوش گذشت! همه چی داشت خوب پیش می رفت تا اینکه یه روز سر هیچی بحثمون شد. من خیلی بد صحبت کردم و بعدش با هم قرار گذاشتیم که دیگه به هم زنگ نزنیم. به همین راحتی! الان یه 3 ماهی از این ماجرا می گذره و هر دومون منتظریم اون یکی بیاد منت کشی. هیچوقت فکر نمی کردم درگیر یه چنین ماجرایی بشم ولی شدم و شاید دوباره بهش زنگ بزنم

3 comments:

Mino said...

سلام آقا آرمان، وبلاگ قشنگی داری

mahsa said...

سلام وبلاگ جالبي داريد اگه خواستيد به وبلاگ منم سر بزنيد
mmahsa.zaminblog.com

Unknown said...

ايول ايول داش آرمان رو ايول
به ما هم سري بزنيد
www.fc-movibaz-love.blogfa.com