this site the web

Feb 14, 2008

داستان عاشقانه - روز ولنتاین

آدمای زیادی امسال، روز ولنتاین رو با کسایی که دوسشون داشتن جشن گرفتند. یکی از اونا هم من بودم که اوایل این کارو نمی کردم! چن وقت پیش از دوست پسرم جدا شدم، قبلش هم با یکی دیگه دوست بودم که تو زرد از آب در اومد. با خودم قرار گذاشتم دیگه عاشق هیچ پسری نشم. واسه همین تصمیم گرفتم برم سر یه کاری و آنقدر خودم رو مشغول کنم که دیگه یاد گذشته ها نیافتم. یه کاری تو یه مزون عروس پیدا کردم و همه چی داشت خوب پیش می رفت تا اینکه یه پسر خوش تیپ جای اون آقایی که همیشه لباس های عروس رو از ما تحویل می گرفت، اومد. نتونستم سر قولم بمونم! به خودم گفتم: چه غلطی داری می کنی؟! بازم؟! اما این کارو کردم! وقتی باهاش آشنا شدم احساس کردم قرن هاست میشناسمش واین همونی یه که من می خوام. روز بعدش، یعنی روز ولنتاین بهم گفت دوسم داره! تو دلم گفتم (عمرا)!! باورتون نمیشه یه سال از این ماجرا می گذره... من و اون کنار هم هستیم و مثلا داریم جشن می گیریم. از خدا می خوایم هیچ وقت این روز رو از ما نگیره و هر سال، روز ولنتاین رو با هم باشیم

No comments: